ازهمه چیز و از همه جا

تنها ترین تنها منم

ازهمه چیز و از همه جا

تنها ترین تنها منم

داستان

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ب.ظ
شبلی را در اواخر عمر به جنون متهم ڪردند و خانه‌نشین شد.

روزی چند تن از دوستان به ملاقات شبلی آمدند تا او را نصیحت ڪنند.

شبلی سنگی برداشت و سوی هر ڪدام پرتاب ڪرد. اما سنگ‌ها از بیخ گوش‌شان گذشت ولی به‌ آنان نخورد و همه دوستان فرار ڪردند.
شبلی گفت: بروید ڪه شما دوستانِ خودتان هستید و نه دوستانِ من!!! ڪه تحمل دردِ خوردنِ سنگِ ڪوچڪی از مرا نداشتید.

دوست من خداست ڪه این همه نافرمانی او را ڪردم و سنگ انداختم و با گناهانم آزارش دادم٬ اما او باز مرا از خود نراند.
و زمانی‌ڪه نیت ڪردم به شما سنگ بزنم٬ از او خواستم سنگ‌ها را از شما دور ڪند، او دوستی خود را با من ترڪ نڪرد و سنگ‌ها به شما نخورد.
بروید ڪه من دوست خود را پیدا ڪرده‌ام و او را شاڪرم مرا در چشم شما دیوانه‌ای نشان می‌دهد تا شما را از من دور ڪند تا همیشه با خودش باشم.
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۱۶
زهرا ولدبیگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی